متنوع و زیبا
درباره وبلاگ


دوستان عزیز از اینکه به وبلاگم سر زدین ممنونم امیدوارم لحظات خوشی رو شپری کنین

پيوندها
دلدادگی
حنفي موزيك
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان متنوع و زیبا و آدرس venusearaz.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 43
بازدید ماه : 42
بازدید کل : 50547
تعداد مطالب : 54
تعداد نظرات : 16
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

<-PollName->

<-PollItems->

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

جاوا اسكریپت

نويسندگان
نورا

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 6 بهمن 1389برچسب:, :: 18:57 :: نويسنده : نورا

 

دیروز شیطان را دیدم.

در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می فروخت.

مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند، هول می زدند و بیشتر می خواستند.

توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ و جنایت و ... هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد.

بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را.

بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگیشان را.

شیطان می خندید ودهانش بوی گند جهنم می داد. حالم را به هم می زد.انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت ...................

 

 


ادامه مطلب
 
چهار شنبه 6 بهمن 1389برچسب:, :: 18:55 :: نويسنده : نورا

 

حاکم ظالمی مرد و فرزند ظالم ترش جانشین او شد.

آینده ای تلخ و تیره در انتظار مردم آن سرزمین بود...

دوستی از دوستان خداوند قدم در راه نهاد تا مقابل این حاکم بایستد . او به مردم گفت:

بپاخیزید! هر کس سعادت جاودانه می خواهد با ما بیاید تا به دیدار خدا رویم...

مردم مثل موج های دریا به سوی او آمدند و چند روز بعد مثل سراب فروکش کردند و دریغ از قطره ای آب!

دوست خدا چشمانش را به چشمان یکی از آنان دوخت و گفت: می خواهی ناراستی ها برایت راست شود؟

چگونه؟

با ما همراه شو! مرا یاری ده تا خدا را کمک کرده باشی.

مرد گفت: بیا اسبم را بگیر! اسب خیلی خوبی است.

شمشیرم هم برنده است و محکم، نیزه ام هم همین طور!

اما خودم ... من .. مرا معاف کن!

کارهایی دارم که ناتمام است .. و امانت هایی که دیگران به من سپرده اند...!

دوست خدا لبخند تلخی زد و گفت:نه! به این ها نیازی نیست.

تو خودت را دریغ کردی؛

این راه فرصتی بود برای تو ...!

مرد رو به تاریکی درونش کرد و گم شد!

و دوست خدا سبکبارانه به دیدار خدا شتافت.

می دانید عزیزان!

لحظاتی در زندگی هست که باید انتخاب کنی .

انتخابی که اگر راه را درست آمده باشی محال است اشتباه از آب در بیاید.

لحظاتی که فقط و فقط در همان لحظه می توان کاری انجام داد.

لحظاتی که هرگز بر نمی گردند.

حالا اگر این لحظات، بی ثمر بگذرند چه حسرت عظیمی به جا می گذارند!

از هر عذابی دردناکتر...

 

 

 

 
چهار شنبه 6 بهمن 1389برچسب:, :: 18:54 :: نويسنده : نورا

 

 
چهار شنبه 6 بهمن 1389برچسب:, :: 18:53 :: نويسنده : نورا

 

 
چهار شنبه 6 بهمن 1389برچسب:, :: 18:50 :: نويسنده : نورا

 

ســــــــــــــــــــــــــــلام به دوستان گــــــــلم

غروب شد... آسمان که گرفت، کودکی گریست... غریب ... محو شد... صدای گریه اش میان هیاهوی آدم ها ... خدا را که دید، عاشق شد... خندید... سالهایی سخت گذشت ... درس ها آموخت ... جوان شد ... 

 

* 19   بهمن ماه روز تولدمه*   

 

امیدوارم که تا الان تونسته باشم هدیه خوبی برای خدا فراهم کنم چون زندگی هدیه خداوند به ماست و شیوه ی زندگی ما، هدیه ما به خداوند.   

 

آدم هایی هستند که روز تولد یا شب تولد ندارند، هر روز از آمدن خود شادند فقط به روز تولد خود بسنده نمی کنند. امیدوارم همه ما از اون آدم ها باشیم که شب تولدشون همه شبهاست ...  

«قدر خودمون رو بدونیم»  

 

 

 

 
چهار شنبه 6 بهمن 1389برچسب:, :: 18:45 :: نويسنده : نورا

 

 
چهار شنبه 6 بهمن 1389برچسب:, :: 17:9 :: نويسنده : نورا

 

قلبت را از کینه بزدا 

ذهنت را از نگرانی پاک کن 

ساده زندگی کن

کم توقع باش

از خود گذشتگی داشته باش

زندگیت را از عشق لبریز ساز 

نور بیافشان

خود را فراموش کن و به دیگران بیندیش

آنچه بر خود نمی پسندی بر دیگران نپسند

 
چهار شنبه 6 بهمن 1389برچسب:, :: 17:6 :: نويسنده : نورا

 

 
سه شنبه 5 بهمن 1389برچسب:, :: 19:31 :: نويسنده : نورا

نگو نه مامان!

بگذار بایستم.بگذار راه بروم. می افتم اما باز بلند می شوم.گریه می کنم. دردم می گیرد ولی راه رفتن را یاد می گیرم.نترس!

 

نگو نه مامان!

بگذار خودم غذا بخورم.قاشق را دست خودم بده.غذایی که خودم توی دهانم می گذارم خوشمزه تر است. اطرافم کثیف می شود به هم می ریزد ولی من یاد می گیرم.یاد می گیرم خودم غذا بخورم!

 

نگو نه مامان!

صابون را بگذار توی دستم.لیف را به من بده.خودم می شویم.عیب ندارد.من خیلی هم کثیف نیستم.بگذار خودم بکنم.این جوری خیلی کیف می ده!

 

نگو نه مامان!

بگذار بازی کنم.گاهی برای خودم باشم.درسم را نخواندم؟اتاقم نامرتب است؟خسته میشوم خوابم می گیرد؟عیب ندارد بگذار خودم عواقبش را خودم بفهمم.هرچه زودتر بهتر اما نگو نه!

 

نگو نه مامان!

بگذار بجنگم.بگذار بزنم.کتک بخورم.زندگی جنگ است.جنگ بازی حالا تجربه آینده است.بگذار آماده باشم.باید بتوانم بعدها مبارزه کنم.باید  پیروز بشوم.می شوم نگران نباش.فقط بگذار بجنگم.

 

نگو نه مامان!

به من اطمینان بده.بگذار راه بروم.بگذار خودم بخورم.بگذار خودم بشویمو بجنگم بگذار زندگی را یاد بگیرم.نگو نه مامان.نگو نه.فقط مراقب باش! راستی مامان هیچ وقت شمردی که روزی چند بار به من می گویی نه؟

 

 

 

 
سه شنبه 5 بهمن 1389برچسب:, :: 15:8 :: نويسنده : نورا

رویاهایت را عملی کن.

 

به یاد بسپار که همه حقایق مهم ساده هستند.

 

همیشه عشق بورز.

 

خودت را متعهد به آرمانی بزرگ و متعالی بنما.

 

سریع فکر کن.

 

بیشتر از آنچه می چینی کل بکار.

 

بلند بخند.                                     عادلانه مبارزه کن.   

 

سخاوتمندانه ببخش.                                   ساده زندگی کن. 

 

هرگاه دست به دعا برداشتی والدینت رافراموش نکن.